باران که شدى مپرس ، اين خانه ى کيست.. سقف حرم و مسجد و ميخانه يکيست.. باران که شدى، پياله ها را نشمار… جام و قدح و کاسه و پيمانه يکيست… باران ! تو که از پيش خدا مى آیی توضيح بده عاقل و فرزانه يکيست… بر درگه او چونکه بيفتند به خاک شير و شتر و پلنگ و پروانه يکيست با سوره ى دل...
سخت است که معتاد نگاهی شده باشی دیوانه ی چشمــان سیاهی شده باشــی اینکــه پســر رعیت ده باشی و آنوقت- دلداده ی تک دختر شاهـی شده باشـی در پیچ و خم عشق به سختی به در آیی - از چاله،ولی راهی چاهی شده باشی از دور تو را محکم و چون کوه ببینند در خویش شبیه پر کاهی شده باشی مانند دلیری که به دستش...
ماه من غصه چرا ؟! آسمان را بنگر که هنوز بعدِ صدها شب و روز مثل آن روز نخست گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد یا زمینی را که دلش از سردی شب های خزان نه شکست و نه گرفت بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید و در آغازِ بهار دشتی از یاس سپید زیر...
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد… طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها. گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش....